فرهنگی و اجتماعی
مشیر میرزا دختری داشت مثل همه ی دخترهای دیگران. قرار نیست در اینجا از چشم و گوش و لب و ابروی او تعریف شود قرار هم نیست، قیافه ی او زیر سئوال برده شود. اجزای صورت او معمولی و تو دل برو بود. همین سادگی زیبا بود. مادر دختر همیشه تاکید داشت که او یک نمازخوان درست و حسابی بشود. اما دختر در خود انگیزه ای برای عبادت نمی دید. وقتی نه ساله بود به مادرش گفت وقتی پانزده ساله شدم حتما نماز می خونم حالا درس و مشق دارم. وقتی پانزده ساله شد در جواب اصرارهای مادر گفت: حالا درسم زیاد است نمی رسم. وقتی دیپلم گرفتم یک جا با هم می خوانم.
مادر ِ دختر مشیرمیرزا می گفت: نماز که وقت آدم را نمی گیرد تازه برایت وقت هم اضافه می یاد ، یک نرمش برای بدنت هست. دختر وقتی نمره ی خوبی می گرفت مادر خوشحالی اش را پنهان می کرد و می گفت اگر نمازت رو بخوانی خدا بیشتر کمکت می کنه. این همه دختر نماز می خونند، در خانه، هم برادرانت و هم خواهرانت هم اهل نمازاند. باید دل به خدا بدهی.
دختر سر فرو می افکند و خود را در دفتر و کتاب مشغول می کرد یا وقتی نماز صبح بود، مادر با س گفتن های کش دار سعی می کرد او را بیدار کند، یا پرده را می کشید، اما دختر سر خود را زیر پتو قایم می کرد و داخل گوشش پنبه می گذاشت. بعضی وقت ها دم دم های اذان صبح که می خواست مثانه اش را تخلیه کند، نوک پا نوک پا به دستشویی می رفت تا مادر متوجه نشود چون اگر متوجه می شد از او می خواست حتما نمازش را بخواند و دختر می گفت: آب سرد است سرما می خورم، تابستان هم می گفت هوا گرم است دوست ندارم بدنم مثل اردک مرطوب بشود. مادر حریف او نمی شد. مشیرمیرزا که خود زیاد اهل نماز نبود، فقط روزهای جمعه به خدا ادای احترام می کرد و در نماز جماعت شرکت می نمود، پیش از بیرون رفتن به سراغ دخترک می رفت و به او می گفت قرآن بخواند. دختر هم همان لحظه قرآن را در می آورد و بدون وضو ادای خواندن در می آورد و همین که صدای بر هم خوردن در را می شنید، قرآن به کتابخانه باز می گشت. برای دختر مشیر میرزا فرق نمی کرد اما مادر تاکید داشت حتما در ردیف بالای کتابخانه قرآن گذاشته شود نه پایین. این رفتارهای متعصبانه او را حسابی کلافه ساخته بود و گاهی که مادر به دلیل نماز نخواندن با او بداخلاقی می کرد سریع با شلنگ آب وضو می گرفت و یک یا دو وقت نماز می خواند. پس از آمدن عروس ها به خانه ی مشیرمیرزا مادر گوش ِ دختر را گرفت که باید نمازش را سر وقت بخواند. دختر این مواقع دوباره سر خود را به درس مشغول می کرد و لبخند می زد. اما ورود عروس ها هم نتوانست بر او تاثیر بگذارد. مادر به او نق می زد که اگر نماز نخواند جلوی عروس ها ضایع اش می کند. دختر با پندار اینکه گناه بزرگی مرتکب شده است خشمگین می شد و می گفت: به هیچ کس مربوط نیست که من حوصله و روحیه ندارم نماز بخوانم. اصلا برای حرص دادن تو نماز نمی خوانم. مادر گفت: دخترهای مردم همه جور کاری می کنند نمازشان هم می خوانند. تو می خواهی من را حرص بدهی خودت جهنمی می شوی. دخترمی گفت: من نه یک مذهبی درست و حسابی هستم نه یک کافر درست و حسابی.
خواهرها مادر را آرام می کردند که دیگر خود را بابت نماز نخواندن او آزار ندهد. مادر چند روز آرام می شد و باز شروع می کرد. دختر هم از یک گوش می شنید از گوش دیگر بیرون می برد و گاهی نیز از شدت عذاب وجدانی که به او تزریق شده بود با خدا دردو دل می کرد و می گفت: ببین خداجون من هر کاری می کنم نمی تونم یک کار تکراری رو هرروز انجام بدهم حالا چه سر وقت چه بدون ِ سر وقت. حتی وقتی هم نماز می خونم یادم نمی مونه چند رکعت خوندم و وسط هاش قاتی می کنم آیا تو دوس داری من اینجور برات نماز بخونم؟ عبادتی که نه تمرکز دارم نه حوصله و از روی ترس مجبورم خم و راست بشم. من آدم ِ تکراری زندگی کردن نیستم. این یه قلم رو از من ببخش.
دختر مشیرمیرزا یک روز همراه مادر به مهمانی فامیلی دعوت شد. بعضی دورهمی ها رسم بود که به مهمان وقت نماز را اطلاع می دادند. دختر مشیرمیرزا جوراب پوشیده بود و با لباس مهمانی در حوصله اش نمی گنجید که نماز بخواند. دخترها و زن های فامیل یکی یکی در نوبت وضو صف کشیده بودند، دختر مشیرمیرزا وضو یادش رفته بود و در صف تلاش می کرد از روی دست جلویی ها برای چند دقیقه ترتیب وضو گرفتن را یاد بگیرد. آنقدر هول شده بود که دست و پای خود را گم کرد و رنگ و رویش زرد گشت. دختر از صف بیرون آمد و چند سوال درباره ی نماز از مادرش پرسید. مادر برای اینکه او را تنبیه کند رو از او گرفت و گفت: وقتی می گویم داخل خانه نماز بخوان برای این روزهاست. بگذار همه بدونن که نماز نمی خونی بلکه آدم بشوی. من پسر دیدم که نماز نخونه اما دختر ندیدم که خدا نصیبم کرد اما چرا نصیب من؟ این هم نمی دونم.
دختر کلافه شد و دوباره به صف پرید. حالا نوبت او رسیده بود و هر آن چیزی که از وضو یادش بود هم از یاد برد. با ترس و لرزی که وضو می گرفت دستگیر همه حاضرها شد و دخترها به خنده افتادند، پچ پچ زن ها هم شروع شد. یکی گفت: این دختر ناخلف مشیرمیرزاست، تو مدرسه هم دخترا گفتن ما ندیدیم یک بار نماز بخونه.
زن دیگر گفت: مادر به این شُل و ولی که حریف یه دختر نشه کی می خواد حریفش بشه؟
زن دیگرتر گفت: پسر من نه سالش است با پدرش مسجد می ره اینکه دختر هست وامصیبت. وقتی تو این سن وضو یاد نگیره کی دیگه یاد بگیره همین الان هم داره از رو دست دخترا وضو رو تقلب می کنه انگار امتحان نهایی است. آخه دختر جون حیف اون درسی که تو خوندی.
زن دیگرترتری گفت: دختر من می گه درسش خوبه، دختر با نظم و ترتیبی هم هست اما موقع نماز لنگ می زنه. یا نیست یا خودشو سرگرم درس خوندن می کنه.
زن میزبان گفت: نماز که به درس نیست. می خوام نباشه اون نمره بیستی که از یه بی نماز بیاد. خدا اگه دختر به آدم می ده هم خوبش رو بده نه این سرافکنده رو. نگاه کن ببین مادرش چجور تو خودش فرو رفته؟ دختر نه ساله بود می گفتیم عادت نکرده اما پانزده سالش هست.
دختر که از پشت دیوار اینها رو شنیده بود سر جانماز با بغض به نماز ایستاد. یکی از زن ها باد شکمش را لو داد و از نو به وضو گرفتن رفت. دختر مشیرمیرزا دماغش را گرفته بود و تند تند رکوع و سجود می کرد. ازطرفی دلش خنک شده بود که باد شکم زن فامیل را یک جور رسوایی می دید و در دل می خندید.
وقتی نماز و مهمانی تمام شد و بیرون رفتند، به مادر گفت: من هیچوقت نماز نمی خونم. اون علاقه ای که باید در من، نسبت به نماز باشه، نیست. به هر کی هم می خواهی بگو.
مادر گفت: حالا که همه فهمیدن. سر شکستگیش مال من هست. سر پل صراط من رو مجازات می کنن که نتونستم تو رو نماز خون بار بیارم که ای خاک عالم بر سر من.
دختر خشمگین شد و گفت: بس کن بس کن بس کن. نمی تونم یه کار تکراری رو هرروز انجام بدم دست خودم نیست در طبیعتم نیست.
مادر گفت: تو اصلا طبیعی نیستی که طبیعت داشته باشی. مگه هر روز غذا و کوفت نمی خوری، مگه هر روز مدرسه نمی ری، مگه هر روز هزار تا کار تکراری دیگه نمی کنی هان؟
دختر باز گفت: بس کن، بس کن بس کن. سپس تمام مسیر را تا خانه از او پیش افتاد و همراهی اش نکرد.
روزی دختر به بیماریی دچار شد که هر چه او را به دکتر می بردند و انواع و اقسام دعانویس ها را رویش امتحان می کردند درمان نمی شد. علائم بیماری او تب و لرز و استخوان درد شدید بود که یک سال تمام او را بسترخواب کرد. هر کس برای عیادت می امد به مادر دختر می گفت: این بچه ناخلف اگر نماز می خواند اینطور مریض نمی شد که راه درمانش قطع بشود وگرنه خدا همیشه راه بسته نمی گذارد. دختر هم با همان حال نزار و صدایی که از ته حنجره بر می خواست می گفت: اینکه پسر فلانی نماز می خواند و فلج است از لطف نماز خواندن است؟ عیادت کنندگان یا ساکت می شدند یا می گفتند زبان به دهان بگیر خدا او را دوست دارد که به او سختی داده است، آدم مریض و این همه ادعا ندیدیم. مادر هم شرمنده می شد و در خود فرو می رفت. پس از مدت ها او را با ناامیدی به دکتر دیگری بردند، پزشک پس از مدتی گوش دادن به دوره های طی شده ی بیماری که پدر و مادر با گریه توصیف می کردند و نشان دادن ساک داروهایی که چند کیلو شده بود، بندهای سبز دور دست و پای دختر را باز کرد و گفت: من هر ماه چندین مورد این بیمارها را دارم او فقط به تب رماتیسم دچار است و دواها را باید سر وقت در طول عمر خود مصرف کند.
آنها نسخه های داروی دکتر را با ناامیدی به خورد دختر می دادند و از نو بند سبز و دعاها را به لباس و جیب هایش می چسباندند. پس از چند روز حال او رو به بهبود رفت و به زندگی طبیعی خود بازگشت. اهالی می گفتند چون خدا به او فرصت دوباره داده برای قدردانی از سلامتش باید هر طور شده نماز را جزیی از زندگی اش قرار بدهد اما او هرگز اهل نماز و روزه نشد. در کوچه و مهمانی و دورهمی ها جای اسم خودش که ستاره بود، “دختر ناخلف مشیرمیرزا” صدایش می زدند. سرکوفت هایی که می خورد همچنان در پیش و پس ادامه داشت ولی او با دیدن نگاه های سنگین آدم ها و حرف های نیش دارشان در دل با خود می گفت: ستاره ها زیادند!
نائله یوسفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر