خانه دیگری که میزبانمان شد در سنندج ، ساکنانی دارد که دلم میخواهد
سرگذشت شان را بشنوید . مثل یک داستان است . داستانی که درد اعدامیان جوان
را از یاد میبرد . اما قبل از هر چیز یاداوری میکنم که بهتر است افراد
زودرنج یا کسانی که بیش از حد غمگینند این قصه را نخوانند .
زمانی که ریحان در خانه بود من نیز دلنازک بودم . با شنیدن سرگذشتهای غم
انگیز تحت تاثیر قرار میگرفتم و اشکم جاری میشد . اما هر روز که گذشت
دلنازکی م تغییر ماهیت داد . دقت و توجهم به اطراف بیشتر شد . و اکنون که
ریحان در وجودم نشسته ، گویی تمام دردها و آزارهایی که او به جان خرید در
وجودم ته نشین شده . زودرنجی ام تبدیل به خشم شده . برای مهار خشمم نفسهای
عمیق میکشم و دندانهایم را بر هم میفشارم . و به دنبال راهی برای خروج از
گرداب ناامیدی و غم هستم .
....................................
با
شهناز و زنان خانواده احمدی از حیاط بزرگی رد شدیم . دوضلع حیاط به جای
دیوار با توری و شاخه های انبوه درخت ساخته شده بود . حوضچه کوچکی با چیزی
شبیه انباری مخروبه و درختهای بلند و قطور دیده میشد . چند بچه سه چهار
ساله بازی میکردند . وارد خانه شدیم . پنج شش زن جوان و صاحبخانه که زنی
میانسال بود به استقبالمان آمدند .
زنان آن خانه خویشاوندان سببی و نسبی
بودند . نسبتهایشان چنان در هم تنیده بودند که مجبور شدم نموداری برای درک
بهتر ترسیم کنم . اکنون حاصل شناخت این خانواده را بشنوید :
دو خواهر ،
چینی و صدیقه با دو برادر ازدواج کرده اند در سالهای دور . چینی دو پسر
میزاید و هنوز بچه ها مدرسه نرفته اند که مرد خانه اش اعدام میشود . پدر
چینی مبالغ محدودی به دخترش میدهد تا بچه های کوچک یتیم شده را به سرانجام
برساند . سالهای سخت میگذرد و دو پسر ، اصغر و یاور ازدواج میکنند . چینی
طعم نوه را میچشد . تازه سیاهی ایام گذشته کمرنگ میشود . اما گویی سرنوشت
چینی با سیاهی فقدان عزیزانش عجین شده . شنو ، همسر اصغر باردار بود که
اصغر بالای دار رفت . چینی به عزای پسر و شنو به عزای شوهر نشستند .اکنون
شنو 29 ساله است و تبدیل به چینی دیگری شده . تاریخ در زشت ترین شکل
اجتماعی ش تکرار شد . این زن دو فرزند خردسال دارد که یکی شان هرگز پدر را
ندیده . برادرش کاوه نیز همراه گروه اخیر اعدام شد .
چینی با داغ اصغر
به دل ، عزادار یاور تنها پسر بازمانده اش که فرزندی ندارد هم شده . دامن
این زن از کودکان یتیمی که با خون دل بزرگشان کرده بود خالی شده . دلش را
به دو نوه کوچک پیوند داده و برایم توضیح میدهد سرنوشت خواهرش را .
صدیقه
نیز در سوگ هر سه پسرش نشسته که اعدام شده اند . او هم مثل چینی ، دلش را
به نوه های یتیمش پیوند زده . این دو خواهر تنها مانده اند با 5 عروس جوان
که بین 26 تا 30 سال سن دارند . اسماء و چیمن و شهلا و نگین و شنو زنان
جوان این خانه اند . در کنار کودکان یتیمی که بزرگترینشان 10 ساله است .
خانه را برانداز میکنم . بنایی نسبتا بزرگ است با وسایلی بسیار ساده . به
پشتی تکیه میدهم و پایم را که خواب رفته جابجا میکنم . نفس عمیقی کشیده و
به تصویر روبرویم نگاه میکنم . این خانه شبیه همان روستایی ست که معاون
رئیس جمهور گفت همه ی مردانش اعدام شده اند . بعد از افشای آن مسئولین سعی
کردند خبر تلخ و تکان دهنده را انکار کنند . اما من گواهی میدهم به خانه ای
رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند . تنها یکی دو پسر بچه سه چهارساله
داشتند . پسرانی که شاید در اینده ای نه چندان دور محکوم به اعدام شوند .
تنم لرزید وقتی فکر کردم چرخه ی باطل و چندش آور اعدام در آن خانه تکرار
خواهد شد . یکی از عروسها ظرف میوه ای آورد و تعارف کرد . دستم پیش نمیرفت .
دهانم خشک اما راه گلویم بسته بود . گفتم ما همه چیز خورده ایم و فقط آمده
ایم تا بدانید شما تنها نیستید . زنان زیادی چون شما در عزای عزیزان اعدام
شده شان هستند . شهناز از مصطفی گفت . از دفن شبانه ی تن مصطفی در گورستان
شهریار . از پسر مهربان و دلسوزش . از آرزوی ناکام مانده اش برای دیدن
مصطفی در لباس دامادی . زنان میزبان سکوت کرده بودند . از چشمهایشان
میخواندم که دارند فکر میکنند ببینند دیدن عزیز اعدامی با تن کبود سخت تر
است یا دیدن عزیزی با کاسه سر خونین ؟ داشتند فکر میکردند نداشتن ملاقات
آخر درد بیشتری دارد یا در آغوش کشیدن ریحانم در عصر یک روز پاییزی و آب
ریختن پشت زندانی محکوم به اعدامم که همراه چند مامور از جلوی چشمم خرامید و
از در میله ای و سپس در آهنی رد شد و برای همیشه رفت؟
من
تماشا میکردم و شرایط را میسنجیدم . همه اعضای این خانه ، این بازماندگان
اعدام ، بیکارند . اینان در تنهایی و فقر دست و پا میزنند . سرنوشت این
کودکان چه خواهد شد ؟
به پنجره ی بزرگی که رو به حیاط بود خیره شدم و در
چشم بهم زدنی آینده را تصویر کردم . در ذهنم سوار زمان شده و به اینده
رفتم . کودکانی که با خشم و نفرت و نفرین این زنان بزرگ شده اند ، برای
رهایی از چرخه ی فقر و خشم ، پای حرف مبلغان احزاب کردی مینشنند . به سرعت
جذب گفته ها میشوند . بحران بلوغ ، آنان را به سوی تخلیه ی فشار ناشی از
ناکامی های کودکی سوق میدهد . در دلشان به حرفهایی که شنیده اند گرایش پیدا
میکنند . برای کمک به مادرانشان مدرسه را رها کرده و در دکانی پادو میشوند
. در بحثهای مردانی که به دکان میایند شرکت میکنند . احساس بزرگ شدن با
حرمان ناشی از سالهای سخت بعد از اعدام پدر مخلوط شده و زبانشان تند و تلخ
خواهد چرخید . پیش از آنکه معنای سیاست را بدانند دستگیر میشوند و قاضی به
اتهام عضویت در احزاب کردی حکم اعدامشان را امضا خواهد کرد . اگر شانس
یارشان باشد دیوانعالی حکمشان را میشکند و به حبس ابد محکومشان میکند .
بسیاری از زندانیان کرد با همین سرنوشت روبرو بوده اند . زینب جلالیان ،
افشین سهراب زاده ودهها زندانی و تبعیدی حاصل همین روند بوده اند . اگر هم
شانس یارشان نباشد ، سپیده ای خواهد دمید که با چشمهای بسته بالای
دارخواهند بود .
سرم را چرخاندم و 4 کودک را دیدم که کنار چینی نشسته اند . اینان خوراک
های آینده ی ماشین اعدامند . شهناز عکسی انداخت . گویی میدانست در حال
تماشای بخشی از تاریخ است که باز تکرار خواهد شد .
لحظه ای بعد صدای شاتر دوربین بگوشم رسید و این بار شهناز در قاب تصویر
تلخ قرار داشت . با چشمهای مصطفی که میدرخشید در قاب عکسی که دستهای شهناز
را پر کرده بود .
نفس
عمیق دیگری کشیدم . چشمهایم را بستم و کمی سرم را به دیوار تکیه دادم .
سوال بزرگی در سرم میچرخید . چرا ؟ هیچ پاسخی پیدا نمیکردم . ریحان حلول
کرده در تنم به زبان آمد : تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای سخت را .
با چشمهای من ببین . با پاهای من راه برو . با دستهای من بنویس . یا مغز
من فکر کن . بلافاصله سوال کوچکتری پیدا شد . چه باید کرد تا این کودکان
خوراک ماشین حریص اعدام نشوند ؟ اگر مادرانشان منبع درامدی پیداکنند چه
تغییری در سرنوشتشان ایجاد خواهد شد ؟ اگر فقر وادارشان نکند که مدرسه را
رها کنند چه خواهد شد ؟ ریحان درونم گفت هیچ چیزی بهتر و مفیدتر از آموزش
نیست . یادت هست وقتی در زندان شهرری مدرسه برپا شد ؟ حتی با جدول های
روزنامه ای میتوان آموزش داد . باید همت کرد و لحظه ای از یاد دادن و
یادگرفتن غافل نشد .
چشمهایم را باز کردم . از زنان پرسیدم کدامتان مدرسه را تمام کرده
اید ؟ بجز همسر شهرام هیچکدام دیپلم هم نگرفته بودند . اما چند تاییشان به
خیاطی علاقمند بودند . پس میتوان با گذراندن دوره ی خیاطی و تهیه یک چرخ ،
به چرخیدن زندگی اهل این خانه امیدوار بود .
وقتی از آن خانه بیرون زدیم
قرارهایمان را گذاشته بودیم . حداکثر دو هفته وقت داریم برای بررسی همه ی
جوانب آغاز یک شغل . زنان جوان برای تعیین شغل آینده و ما برای همفکری و
همیاری شان .
شاید بتوان آن قاضی را ناکام کرد که گفته بود همه ی اعضای
این خانواده را از کوچک تا بزرگ بیاورید تا اعدامشان کنم !! جمله ای که یکی
از زنان حاضر ، از قاضی نقل قول کرد و چشمهای من و شهناز غرق تعجب شد .
زنان
و کودکان آن خانه را بوسیدیم و خداحافظی کردیم . در حالیکه همه شان را به
صبوری دعوت می کردیم . صبوری همراه توکل به نیرویی لایزال . صبوری همراه با
عمل برای تغییر در سرنوشت کودکانشان . تا در آینده ماشین اعدام موفق به
خوردن جان جوان آنان نشود .
26 مرد اعدام شده اخیر ، 13 زن جوان به جا
گذاشته اند که پیمان بسته اند " بنشینند " . یعنی هرگز مهر از جوان اعدامی
برندارند . آوات و نگین و شهناز و سمیه شیما و غزل و هوار و شیلان و ... .
اینان همسران آرش و یاور و محمد و امجد و کاوه و شهرام و شاهو و کیوان و
... بودند . اکنون مادران کودکان بازمانده . مادر ریان و رویدا و حسنا و
ثنا و اسماء و دختر 8 ساله ی کاوه و پسر 9 ساله ی محمد ، زنانی که میخواهند
مادرانه مادری کنند برای دختر 14 ساله ی عالم و پسران 9 ساله ی کیوان
کریمی و کیوان مومنی .
اینان بازماندگان اعدام دسته جمعی بودند که
باقیمانده عمرشان را پشت حصاری از جوانمرگی جوانانشان از دست خواهند داد .
بی آنکه مسئولین و مامورین بدانند چه کرده اند . بی آنکه در آمارها بگنجند .
پاهای
ورم کرده ام را در کفش چپاندم و فکر کردم هزاران نفر چون اینان در سراسر
این سرزمین پراکنده اند . هزاران نفر که در دوزخی به نام دنیای بازمانده ی
اعدام ، مرگ را زندگی میکنند . فرانتس فانون نام کتابش را برای اینان گذاشت
. دوزخیان روی زمین .
از آنجا راهی خانه ای شدیم که مدتها بود
میخواستم ببینم . هر بار مانعی ایجاد شده بود . اما این بار میخواستم حتی
برای مدتی اندک کنار مادری بنشینم که فرزندش معلم بود . مرد جوانی که حتی
با مرگش به جامعه آموزش داد .
عصر به خانه دایه سلطنه رفتیم . مادری که
هنوز نمیداند فرزندش کجای این سرزمین مدفون شده . زنی که سنگی بر گوری
ندارد تا بنشیند و سخت مویه کند . مویه های زنان سوگوار کرد حزنی
عجیب دارد . چنگ میزند بر دل وقتی بر گوری مینشنند و میخوانند " از وقتی رفتی خانه ی دلم ویران است " .
پایان قسمت دوم
............
پ
. ن : از طولانی بودن پست عذرخواهی میکنم .اما چاره ای نداشتم . میبایست
آنچه دیدم را به تصویر میکشیدم . تصویری تلخ از تاثیر اعدام بر بازماندگان .
جامعه میبایست ابعاد این تاثیر را درک کرده و هر چه زودتر فکری به حالش
کند . شاید باعث کند شدن حرکت ماشین مخوف اعدام شود
برگرفته از صفحه خانم شعله پاکروان مادر ریحانه جباری